کد مطلب:125572 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:272

یاد روی حسن
دمید باز گل صبحدم به طرف چمن

رمید شب ز جهان چون ز طرف باغ، زغن



ز پیش یار، به دیدار گل، به باغ شدم

كه صبح بود و بهاران و روح من، توسن



برهنه بود مگر باغ و شرمساری داشت

درنگ كردم تا خور بپوشدش سروتن



چنان چو آینه، ژرفای تابناك هوا

زلال و ساده و شفاف و صافی و روشن



ز شاخ و برگ فشاند صبا، چنان شبنم

كه كس ببیزد گوهر، میان پرویزن



چمن شراب وش و سكربخش، اما سبز

چو روح كودك پاكیزه لیك توبه شكن



چكیده باز مگر ژاله دوش بر تن گل

كه پیش باد، كنون گسترد لب دامن



میان باغ، نشسته به بزم، دختر گل

برون، تمشك ستاده به پاس پیرامن





[ صفحه 176]





خمیده مست، لب جوی و می توانی دید

در آب مانده، سر طره های آویشن



گل اوفتاده در آغوش باد، مست و خراب

چو مه كه مست فتد صبحدم به دوش گون



سیاه مست تر از پونه، نسترن، لب جو

خرابتر ز سپرغم، كنار بركه، جگن



بهار، در دل هر باغ، مستی گل را

به عمر خویش، بسی باز دیده بودم من،



ولیك این همه مخمور می، ندانستم

چراست و ز اثر جند جام مردافكن؟



در این شگفتی خود مانده من، كه دلبركم

به جستجوی من از ره رسید در گلشن



چنان كه سرو ز بالای او به شرم نشست

ز غبطه ی رخ او، گل درید پیراهن



ز موج زلف دلاراش روی شانه ی باد

ز رشك بید خمید و چمید قامت ون



عتاب كرد كه آخر نه شاعری تو مگر

كنار توست غزال و تو می روی به ختن؟



به باغ چند توان همچو من گلی بویید

من، ار زرم، گل این بوستان بود آهن



بگفتمش كه فدای یكی نگاه تو باد

هزار بار اگر روی گل توان دیدن



كنون كه آمده ای، مقدمت گرامی باد

عتاب كم كن و با من به مهر گوی سخن





[ صفحه 177]





نگر به باغ و بگو با من از برای چراست

چنین كه مست ز كف داده است گل دامن؟



شگفت نیست بدین گونه بیخودی در باغ؟

عجیب نیست چنین نشوه در گل و سوسن؟



بگفت: از تو شگفت است نی ز مستی گل

كه مانده فكر تو تاریك، گویمت روشن



چگونه شاعر آل اللهی كه نتوانی

شنید بانگ سروش و صلا ز دشت و دمن



صلای عشق برآمد ز كاینات امروز

كه هان بنوش و بنوشان به یاد روی حسن



نه گل به مقدم او شادمان و مست افتاد

كه مانده با قدمش مست، كوچه و برزن



بگفتمش كه مرا زین تغافل بی جا

بجاست تلخ شنودن، از آن نبات دهن



به گردن من از این مژده ات هزاران حق

نثار گردن آهووش تو، عقد پرن



كنون بیا كه برآییم شاد و دست افشان

به عهد تازه بنوشیم باده های كهن



سری كه شاد به میلاد او مباد، مباد!

دهان دشمن او باد خانه ی شیون



به پای خیز و بكش تیغ شادمانی را

هم از قرابه ی می، هم ز غم بزن گردن



به پای خیز كه حسن جمال او ببرید

ز جمع پاكدلان، پای زشت اهریمن





[ صفحه 178]





نخست زاده ی عشق و امام دوم حق

كه نام قدسی او ریشه سوز خار حزن



ز خوشه ی دل زهرا، نخست دانه ی عشق

به كشتزار امامت، فزونتر از خرمن



ز پشت همچو علی همچو او برآید، زانك

ز شیر، شیر برآید همی و شیراوژن



عبید موی دلارای او هزار عبیر

غلام خط گل آرای او هزار چمن



سترون است جهان، زادن چنورا زانك

جهان، كه آرد خود كز حسن بود احسن؟!



ز حسن روش، گلاب عرق ز شرم چكد

چو ژاله از ورق عارض سپید سمن



بنفشه نیز سر از شرم پیش رو دارد

چنان كه نیز شقایق، چنان كه هم لادن



بزرگوار اماما، به پیش روی گلت

ستاده ایم خجل نیز ما، ز كم گفتن



به پیشگاه تو، تاریخ شرمسارتر است

كه یافه بافت، اگرچه به خویش زد درزن



زمانه كرد عیان، كانچه دشمنان گفتند

همان چو كوفتن آب بود در هاون



گهی به طعنه نوشتند، از چه صلح آورد؟

گهی به طنز كه او بود شوی چندین زن



فغان ز بی خردی و ز دروغ و بی شرمی

تفو به سیرت این راهیان حیله و فن!





[ صفحه 179]





مگر نبود مر او را پدر علی، كو بود

به جان دشمن خود شعله وار آتشزن



همو مگر به دل خانه برهه ای ننشست

به گردنش ز كف سفلگان فتاده رسن



نه آن به امر خدا بود و این به خاطر حق؟

وگرنه چون ز علی دست می توان بستن



پسر هم از پس او هر چه كرد همچو پدر

همه به گفته ی حق بود و خالق ذوالمن



چو بی اراده ی حق، آب هم نمی نوشید

نكرد لب تر و جز حق نگفت با دشمن



چنان كه از پدر وی نبرد نیكو بود،

از او به امر خدا صلح بود مستحسن



همو، به حضرت حق، گر در این زمان می بود

به غیر جنگ نمی گفت هیچ با تو و من



كنون كه خصم، یزید است جنگ باید كرد

كم از یزید بود خصم بعثی ریمن؟



بزرگوار اماما، سر از بقیع برآر

ببین كه چون جگرت خون رود ز چشم وطن



سر از بقیع چو یوسف برآر و بین كز خصم

شد این سراچه ی مهر رخ تو، بیت حزن



برآر سر كه ببینی كه شیعیان تو را

چگونه می كشد این مایه ی وبال و محن



شبانگهان چو شغالان و روبهان آید

زند به لانه ی شیران بیشه ی میهن





[ صفحه 180]





عقاب نیست چو ما تا دلیر آید، روز

چو جغد شوم شبانگاه آید از مكمن



یزید زاده ی ناپاك دوده ی بی اصل

سیاه روی تر از شب، پلیدتر ز لجن



حرامزاده پلیدی، كه نام ناپاكش

به نزد شمر بود چون كلام مستهجن



نبرد با سره مردان ما، چو نتواند

چو سگ شبانه بگیرد زنان آبستن



سترگ پایه اماما! تو را به حق نبی

كه دین پاك خدا شد به سعی او متقن



بگو به مهدی دین پرورت كه باز آید

كه تا جهان برهد از شراره های فتن



بگو كه چشم ز ایران ما نگیرد باز

كزان به دیده ی كفر جهان بود سوزن [1] .



بزرگوار اماما! دریغ كاین برخی

نه لایق است كه مهر تو پوشدش جوشن



نه ذره ی چو منی درخور است مهر تو را

كجای حوصله سیمرغ جا دهد ارزن



نخواهم از تو، چو لایق نی ام كه مهر كنی

تو باغسار بهشتی و من یكی گلخن



نه نیز هیچ صلت خواهم از كف تو چنانك

بخواست دعبل از هشتمین امام، كفن





[ صفحه 181]





ولیك از تو یكی مسألت ز جان دارم

به جان فاطمه تن زین سؤال هیچ مزن



مرا به حرمت زهرا به حشر وامگذار

به لحظه ای كه به پاسخ زبان بود الكن



تو مجتبای خدایی و مصطفای دلی

رمیدگان سر كوی عشق را مأمن



بهل كه گرد ركابت به چشم خویش كشم

بگو كه خاك درت باد بر سرم گرزن



به خاك پای تو این چامه را ز گرمارود

فراز كردم و عشقت مراست پاداشن





[ صفحه 182]




[1] اين قصيده در زماني سروده آمده كه كشور ما در حال جنگ بود و در معرض موشك باران هاي صدامي.